او
تو ،پشت شیشه نشسته ای ...
یک ژست گرفته ای برای مردمی که قرار است ببینندت ...نمی دانم!من هم در آن لحظه در ذهنت بوده ام یا نه؟
قرار است آدم ها،آن نیم رخ مال مرا ،ببینند و لبخند بزنند که ای وای فلانی ...
یعنی قرار است من در دیدن آن نیم رخ شریک داشته باشم.
بعد این گونه است که تنها تو،بله و تنها تو ناظر نیم رخ من باشی که موهای قهوه ای روشنم را
پشت گوشم داده ام ...تازه دم کشیده ابروهایم را کوتاه کرده ام و ...
که مثلاً هیچ کس نداند که بعضی ها، حتی اگر تار موی کوتاهی از گوشه روسری سیاه رنگی که برای
محل کار پوشیده ام،بیرون بیاید کلافه می شوند ...
آن قدر که وقتی می رسم به مجتمع قضایی فلان و گوشی را می خواهم تحویل دهم ،متوجه بیست و هشت
میس کال ناقابل می شوم و پشت بندش، سی و سه عدد پیامک ...که هول هولکی آخری را می خوانم:
آی بانویی که متوجه دست تکان دادن ما نمی شوی،جواب تماس ما را نمی دهی و اصلا خاطرمان را
نمی خواهی ...آن تار موی کوچک را فقط ما باید ببینیم و بس!
...
بعد به من بگو که من چطور باید راضی شوم به شریک شدن عکس هایت با آدم های دیگر؟هان؟
یک جمعه تابستانی تمام/ میان خطوط پایان نامه
او
خدایی دیده اید؟نه دیده اید؟
آدم گاهی نمی داند بعضی حرف ها را چرا بر زبان می آورد ...
الان من هم نمی دانم چرا امروز در مصاحبه بعضی حرف ها را زدم ...