او
یک روز تابستانی است.یک روز خوب تیرماه ...
که دوست قدیمم بعد از یکسال و خورده ای یاد دوست قدیمش کرد...
آن هم نیمه های شب که حتما به خاطر کودکش بیدار بوده.
هم سنیم.زود ازدواج کرد.هجده یا شاید نوزده ساله بودیم...
مرد از اقوام مادرش بود و تفاوت سنی شان نسبتا زیاد ...
زندگی اش را نگه داشت.به شهامتش و این همه صبری که نشان داد باید
یک خدا قوت می گفتم ...نگفتم.نشد که بگویم.زودتر از آنی که می توانست
رخ دهد،تماس های چند بار در هفته اش قطع شد.بعد هم دیگر ندیدمش ...
یعنی من می خواستم فقط .حالا به لطف پیامک های همگانی دوستانه و
عاشقانه،یادی کرده از دوست قدیمش ...و متقابلا پاسخش را هم دادم.
...
دیروز با زهرا صحبت می کردم.زهرا اصرار داشت که بگویم با یکی از دوستان
قدیم در ارتباطم.خب نیستم.من آدمی هستم که در هر محیط دوستان تازه
پیدا می کنم و مدت هاست یاد گرفته ام برای ادامه رابطه اصرار نکنم.آرامشم
بیشتر می شود.
...
می شود سه سال ...عشق کم کم جایش را به دوست
داشتن می دهد.به درک کردن رفتارهای قدیم ...و اگر کسی مثل بانو باشد:
به تمرکز برخوبی ها ...به خاطره خندیدن های دی ماه چهار سال پیش ...
و چشمان خندانی که از همان لحظه ای که دیدمشان،دلم برایشان عجیب
تنگ شد ...