هو الودود
گوشه ای از یک تصویر مبهم :
تصویر دخترکی که چادر به سر انداخته و آمده حرم ...مسافر اینجاست.
مسافری اینجا تو هم .
باید افسوس بخوری که دوربین فیلم برداری در کار نیست.
لحظه ای که هر دو می رسیم به صحن اصلی و هم را می بینیم.
تو اولین بارت است و من ...نمی دانم.
حسابش را ندارم.
می گویی چادر به تو می آید ...می خندم.ته ریش قطعا به تو می آید...نمی گویم.
سلام داده ام.باز هم کنار تو سلام می کنم.قرارمان این نبود اما ...
می نشینیم رو به روی گنبد طلایی ... هنوز نرفته ام داخل،نزدیک ضریح .
نگاه من به گنبد است و این هوا را با تمام وجود نفس می کشم.
تو نگاهت بین من و گنبد در گردش است.
:برایم بگو ...حالا چه می کنیم؟
باید برویم داخل زیارت کنیم.نماز زیارت بخوانیم .
:باید نماز شکر هم بخوانیم ...