او
شب ها خسته تر از آنم که بنشینم و کتاب بخوانم.
در نهایت دوازده که برای خواب می روم خانه عزیز، فکر ها هجومشان را آغاز
می کنند.خودشان را می رسانند به ذهن خسته و داغانم ...
بعد تمام تلاشم می شود خوابی تا پیش از طلوع آفتاب که برای نماز بیدار
می شوم و بعدش دوباره هجوم فکرهاست ...
امروز تصمیم گرفتم یکی از کشو های کمدم را تمیز کنم. گفتم بیکار نباشم! و
یکی از دانلود های سایت استاد معظمی را برای شنیدن انتخاب کردم.
موضوعش سکوت بود. پیشنهاد داده بودند که دقایقی در طول روز به تنهایی اختصاص داده شود...
به شنیدن فکرها ...این طوری آرام می شوند و سکوت می آید ...
می خواهم از امشب همین برنامه را داشته باشم.
...
احساس عجیبی دارم.
هم فارغ التحصیلم و هم شاغل ...
بعد دلم می خواهد با دانشگاه در ارتباط باشم ...اما برای ادامه تحصیل مرددم.
هرچه هم در گوشم می خوانند که رتبه فلان بودی، فلان دانشگاه درس خواندی و ...
اصلاً تأثیر نمی گیرم.
رفته ام چند جایی در خواست داده ام برای شغل مشاوره حقوقی ...
هنوز که خبری نیست. می روم دفتر و دادگاه ...کمی هم مشغول مرکز آخر هفته هستم.
این را هم بگویم که به طرز عجیبی این روزهای آخر هفته آرامم می کنند.
آن قدر که دل تنگ می شوم. شده ام دخترکی که انگار به روزهای آخر هفته و آن جو
غریب و دوست داشتنی اهلی شده ام...!
آن وقت نرگس هم سرش به خانواده همسر و پایان نامه گرم است و من یک جورهایی
تنها شده ام!
این را وقتی که امروز بلیت فیلم دربند را اینترنتی می خریدم یا وقتی وارد پارکینگ سینما
آزادی شدم، حس نکردم ...این را وقتی حس کردم که دخترک بابت یک بحث کوچک میانمان،
خیلی راحت و بی شرمندگی اضافه کرده بود: خب تو جمعه با ما نیا کوه ...
به همین راحتی دعوت دو روز قبلش را بابت یک بحث دخترانه که انگار من در آن پیروز شده بودم،
پس گرفت ...
آن وقت بود که حس عجیبی نشست در دلم ...گفتم: باشه من را کم کنید.
عجیب تر آن که دخترک فیلم هم یک جورهایی مانند من بود.تمام فیلم پر از تنهایی بود ...
...
پ.ن:این هفته در راه را دوست دارم :)