هنوز ...

من هنوز اول راه م.

هنوز ...

من هنوز اول راه م.

روزهای صبر

او



بعضی روزها هستند که عمیقاً فکر می کنم با آدم ها و رفتارهای غریبشان

آزموده می شوم ...

بعد می نشینم و به دست هایم نگاه می کنم ...به تمام آنچه جمع کرده ام و آموخته ام.

گاهی با تمام این داشته ها باید بروم و بنشینم یک گوشه

و در نهایت روزه صبر بگیرم...





برای یک بیست و پنج خاص ...


او



شاید روزگار کودکی مان، روزگار بهتری بود ...

که حالا باید اینجا بگویم:

هم بازی دوران کودکی من، امیدوارم خوشبخت باشی ...

دلم برای تمام کودکی کردن هایمان، پیچاندن دنیای بزرگترهایمان و ...

تنگ می شود...

گمان نمی کردم روزی برسد که برای گفتن این جملات،

این همه قلب ها از هم دور شده باشد ...


پ.ن:برای نوشتن این جملات، پر از بغض شدم ...





او



بعضی وقت ها تعریف یک احساس خیلی سخت می شه ...

وقتایی هست که در مقابل آدمی قرار می گیری که براش مهم نیست از حرفاش چه

حسی در تو ایجاد می شه ...فقط خودش و حال خوبش در لحظه مهمه ...

فقط خودش و خودش ...

آدمی هم مثل من باشه که براش ادب و احترام در اولویت باشه ...اون وقت به طرف با احترام جواب بده یا نه

اصلاً جواب نده...بعد که از طرف دور می شه باری روی قلبش سنگینی می کنه ...

...

گاهی این بار اونقدر سنگین می شه که می گم کاش اولویت من هم فقط خودم و حال خوبم بودند

و بس!


پ.ن:نمی دونم این چه حسیه ...



من هم که دیدنی ...


او



چهارشنبه زودتر از همیشه رسیدم ...می خواستم ساعت دوم را حذف کنم تا برسم به زبان .

برگه آبی رنگ را با کلی تردید پر کردم و گذاشتم روی میز مسئولش .گفت فردا بیا و

جوابت را بگیر .

نشستم توی کلاس خودمان ...دو سه نفر ترم بالایی نشسته بودند و مشغول خواندن

بودند. سر صحبت باز شد ...

آن قدر این محیط برایم عجیب است. آدم هایی به تو سلام می کنند، آن هم گرم و صمیمی که

حسابی مشکوک می شوی:)

از طرفی دیده ام که چه طور زل می زنند به این که من مثل آن ها چادر به سر ندارم و با مداد مشکی رنگ،

داخل پلک پایین و بالای چشمانم را سیاه کرده ام ... مجردم و ابروهایم باریک و کوتاهند ...

با لباس فرم ( معمولاً خانوم های وکیل لباس فرم می پوشند)می آیم سر کلاس ها ...یک گوشه آرام

می نشینم و باز هم آدم ها را می کشم به سمت خودم ... آن قدر که می خواهند کنارشان بنشینم ...

 جزوه دادنم هم که نمونه است .همین پنج شنبه بود که کتاب صرف و نحوم را سپردم به کسی برای نوشتن .

حتی قیافه طرف را هم خوب به یاد نسپردم .

بعد چندین ساعت گذشت و پیدایش نشد! آخر بلند شدم و در اجتماع بچه های دو کلاس به صدای بلند گفتم:

کتابم دست کیست؟

...

در این میان،هنوز نسخه اصلاح شده پایان نامه را تحویل نداده ام!

مقاله هم که هیچ! فقط دفاع کردم و از دانشکده زدم بیرون :)

کارآموزی هم که حسابی تق و لق شده و برنامه ماده خوانی هم که فعلاً

تعطیل است ... و نرگس هم نیست!

در فکر کارم ... قبلاً سابقه چند کار را داشته ام و خب حالا هم کارآموز وکالتم اما

همه می دانند که ماه های اول کارآموزی را باید از جیب بخوری :))

چقدر پراکنده نوشتم...

آخرش پنج شنبه رفتم و گفتند با حذف درسم موافقت نکرده اند. این شد که باید قید زبان را

تا پایان امتحانات مرکز بزنم ...



پ.ن:رفته ای آن سوی دنیا، رفته ای باز برایم شریک بتراشی ...بعد من نشسته ام برای خودم

وبلاگ می نویسم و نرفته ام مهر بنفش را تحویل بدهم برای ساخت برگه ژلاتینش :(











روز اول :)


او



روز اول بود!

نمی گویم مثل بچه های کلاس اول، اما کمی استرس داشتم ...

با خودم دمپایی روفرشی آورده بودم و نمی دانم چرا تعجب دیدم.

بیست دقیقه ای زود رسیدم.

با لباس فرم وارد شدم و خیلی جدی رفتم دنبال کلاس ...اسم کلاس ها خیلی جالب تر بود!

خلاصه نشستیم.بچه ها کنجکاوانه هم را می پاییدند ...خیلی ها با هم از دانشگاه

آمده بودند ...من غریب غریب بودم!

خلاصه زمان می گذشت اما خبری از استاد نبود ...خبر دادند که در مسیرند و به زودی می رسند.

خانم جوانی که وارد شدند به نظر می آمد یکی از دانشجویانند اما خود استاد بودند.

با دست خالی به همراه موبایلی وارد کلاس شدند!

اما وقتی شروع به صحبت کردند، منی که تمام وجودم در اشتیاق خواب ظهر می سوخت،

سراپا گوش شدم و چهل و پنج دقیقه لذت بردم ...حیف که زود تمام شد.

ساعت تفریح، با چای و آبمیوه پذیرایی شدیم :)

استاد بعدی خانم جا افتاده ای بودند که سر ساعت آمدند و از همه خواستند

خودمان را معرفی کنیم به همراه تمام مشخصات!!!

چقدر رنجیدم ازین کار...و البته که کامل نگفتم :)

مباحثی که قرار شد تدریس کنند با انتظاراتم حسابی متفاوت شد ...

اما باز هم پذیرفتم که شاید به دردم بخورد.

خب در نهایت سر ساعت کلاس تعطیل شد :)

دوست؟

شاید همان خانوم جوانی که به خاطر کودکش نتوانست سر کلاس ها

حاضر شود و جزوه هایم را به امانت برد .


پ.ن:روزهای عجیب ...