-
وکیل شده ام :)
پنجشنبه 12 آذر 1394 21:05
به نام خدا من دوباره شروع می کنم. حالا داخل کیف دستی من، دو تا مهر هست و یک جلد پروانه. حالا به نام من، در سایت کانون وکلا یک صفحه است ... حالا من پایه یک دارم و هستم ... و خوشحال؟ نمی دانم. بیشتر شبیه دونده ای هستم که خط پایان را دیده و آنقدر دویده که رسیده ... اما نمی دانم که بعدش باید چکار کنم. حالا که رد شده ام از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1394 10:40
به نام خدا برگشتم :)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 خرداد 1394 23:10
به نام خدا بله! امان از بلاگفا :((
-
وکیل نمی شوی، چون شیرینی(!) نمی دهی!
شنبه 13 اردیبهشت 1393 23:27
او استاد! من هنوز هم شاگرد شما هستم ... پ.ن: امروزی که با افتخار در جوابش گفتم: نه! من شاگرد دکتر شمس هستم ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 22:47
با نام تو این روزها حس خوبی دارم: من سردرگمم ...من خیلی چیزها نمی دانم. خیلی چیزها را باید مدام بپرسم. این خسته ام می کند و کمی هم شرمنده ... وکیل نوپایی که هنوز نه وکیل است و نه کارآموز روز اولی ... حالا حتی از نیمه دوره کارآموزی هم گذشته... ... خیال می کنم که اگر سرم را پایین می اندازم و می دوم تا ناگهان،یک لحظه حتی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 فروردین 1393 00:09
او اعتراف کوچکم: نمی تونم بدی کنم ..اگه حتی بخوام، نمی تونم. بدی هایی که کردم، اون قدر پشیمونم کرد که درجا عذرخواهی کردم :) یا به سرعت به من برگشتن .... کارمام قویه :)) پ.ن: آه چشمه ی توسی، آه چشم ویروسی ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردین 1393 22:27
هو القادر کجا نوشته بودند که محکومیم به آینده ای برابر با گذشته؟ کجا شنیده بودیم این حرف را؟ ... حالا اگر بخواهم این باور را نداشته باشم، باید تیشه ای نو بردارم؟ باید محکم بکوبم به ریشه های این باور؟ از بین رفتنی هست؟ ... حالا دستانم را محکم گرفته ام به دور دسته این تیشه ... می خواهم بکوبم. می خواهم باورم را نابود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اسفند 1392 22:07
او می دانی؟ در آستانه هر بهاری، جای کسی خالی است انگار ... و امسال، جای کسی که هنوز نیامده، سخت خالی است. کجایی؟ ...
-
مردد ...
دوشنبه 28 بهمن 1392 23:03
او به نظرم ما آدم ها گاهی حتی ممکنه یه درخت رو دو بار در شهرمون ببینیم ... اون وقت ...یه آدمی رو که می خوایم، ممکنه سه سال و پنج ماه بیشتر بشه که ندیده باشیمش ... ... رفتم به شهر کوچکی نزدیک تهران . رفتم و اولین دادخواستم را اونجا به ثبت رسوندم و سرانجام پرونده دار شدم:) البته که به طور مشترک با یه بانوی دوست داشتنی...
-
برای خودم و سه نقطه ها !
سهشنبه 22 بهمن 1392 20:13
او آدم اگر درونگرا هم باشد که دیگر هیچ ... در اوج شلوغی یک مهمانی یا وسط هیاهوی یک دادرسی ... ناگهان می بینی که غرق دنیای درون خودت شدی و میان خودت و آدم های دیگر یک پرده ضخیم کشیده ای ... پ.ن:خواستم بنویسم زیر آن عکس های کذایی: کاش کم تر به فکر پیدا کردن مسیر جدید برای صعود به قله ها باشیم ...
-
اولین ...
شنبه 19 بهمن 1392 22:32
هو به همین سادگی؟ چه دنیای عجیبی را به زودی تجربه می کنم ... مسئولیتش دلم را می لرزاند ... خدای من مثل همیشه راهنما و یاورم باش ...
-
تردید نامه ...
چهارشنبه 16 بهمن 1392 21:45
هو بعد از هفت سال و خورده ای درس خواندن مدام، نشسته ام و زل زده ام به صفحه مانیتور ... تمام این سال ها، هر بار رشته دومی بود که ذهنم را قلقلک می داد برای ادامه دادنش ...و هر بار باز خوردهای آدم ها بود که مرا از خواندن و ادامه دادنش باز می داشت .شاید هم این خودم بودم که تردید زیادم مرا در رشته عزیز فعلی ام نگه می داشت...
-
این من ...
یکشنبه 22 دی 1392 23:44
او همیشه از نو شروع کردن را دوست داشتم ... مثل این روزها که دارم تمام تلاشم را می کنم . که نوتر از قبل باشم. سختی اش، به لبخند بعدش حسابی می ارزد ... شروع کردن به نوشتن، برای دختری که تمام زندگی اش را می نوشت، که سه سالی است دیگر نمی تواند درست و حسابی بنویسد و از جمله های آدم ها هم کم می آورد، سخت است. خواندن دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دی 1392 21:33
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دی 1392 12:40
به نام خدایم اولین ترم مرکز هم گذشت ... هنوز هم باورم نمی شود که دو هفته تمام درگیر امتحانات بودم . ... راضی ام. به شدت از درس ها و فضای مرکز راضی ام. اگر چه از همان روز اول هم برای اضافه شدن برخی دروس، پیشنهاداتی داشتم، با تغییر قانون نحوه پوشش خانم ها مخالفت کردم و ... اما باز هم نظرم همان است. فضای صمیمی مجموعه،...
-
شب میلاد من ...
پنجشنبه 30 آبان 1392 22:43
او باران نشانه رحمت و نعمت است ... هدیه ای آسمانی :) پ.ن:خدایا برای همه چیز، ممنونم .
-
روزهای صبر 2
یکشنبه 26 آبان 1392 19:18
او چرا گاهی آدم می تونه این همه به خودش ظلم کنه ؟ ... پ.ن:دلم برای جسم و روح خودمون می سوزه ...بدترین عادت ها و رفتارهای مخرب رو باهاشون داریم ...
-
دلم را گره زدی به رویایت ...
یکشنبه 19 آبان 1392 19:56
او جلسه زبان شروع شد. وقتی وارد شدم ، یه کم شوکه شدم . بیست تا آقای هم سنم سر کلاس بودند و هیچ خانمی هم نبود! البته به محض شروع کلاس دو تا خانوم متأهل به جمعمون اضافه شدند. استاد آدم دل نشینیه ...با رشته هر کدوممون یه شوخی کرد ...به غیر از رشته من: حقوق! ... رفتم دانشکده ارشدم. می گن دانشکده کارشناسی، هنوز نفرستاده...
-
ک.ن.ک.و.ر :)
سهشنبه 14 آبان 1392 21:40
او این اولین قدم رو هم برداشتم! نوشتم اسممو تا در یک عمل انجام شده قرار بدم خودم رو ...!!! به امید خدا:) پ.ن:این ادبیات ویژه من ... گفتم مهر بنفش و سربرگم رو تحویل گرفتم ؟ خانوم وکیل بنفش شدیم دیگه رفت ...منتها دیگه از جو کانون خجل شدم و سربرگ رو خانوم وارانه مشکی سفارش دادیم :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آبان 1392 23:19
هو القادر استاد جان راهنما (ی سابق)برام ایمیل زدن که نیستی چند وقته و زودتر مقاله بنویسو ...اگه زودتر مقاله ننویسی، می آن از پایان نامت مقاله می نویسن! بعد هم فایلی به پیوست فرستاده بودن که نظر بده در رابطه با این مقاله ... مقاله تقریباً خلاصه ایست از روی پایان نامه من! با این تفاوت که می دانم دخترک نویسنده، واقعاً...
-
پاییزانه
جمعه 3 آبان 1392 20:16
او شب ها خسته تر از آنم که بنشینم و کتاب بخوانم. در نهایت دوازده که برای خواب می روم خانه عزیز، فکر ها هجومشان را آغاز می کنند.خودشان را می رسانند به ذهن خسته و داغانم ... بعد تمام تلاشم می شود خوابی تا پیش از طلوع آفتاب که برای نماز بیدار می شوم و بعدش دوباره هجوم فکرهاست ... امروز تصمیم گرفتم یکی از کشو های کمدم را...
-
روزهای صبر
دوشنبه 29 مهر 1392 16:58
او بعضی روزها هستند که عمیقاً فکر می کنم با آدم ها و رفتارهای غریبشان آزموده می شوم ... بعد می نشینم و به دست هایم نگاه می کنم ...به تمام آنچه جمع کرده ام و آموخته ام. گاهی با تمام این داشته ها باید بروم و بنشینم یک گوشه و در نهایت روزه صبر بگیرم...
-
برای یک بیست و پنج خاص ...
چهارشنبه 24 مهر 1392 22:41
او شاید روزگار کودکی مان، روزگار بهتری بود ... که حالا باید اینجا بگویم: هم بازی دوران کودکی من، امیدوارم خوشبخت باشی ... دلم برای تمام کودکی کردن هایمان، پیچاندن دنیای بزرگترهایمان و ... تنگ می شود... گمان نمی کردم روزی برسد که برای گفتن این جملات، این همه قلب ها از هم دور شده باشد ... پ.ن:برای نوشتن این جملات، پر از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهر 1392 22:58
او بعضی وقت ها تعریف یک احساس خیلی سخت می شه ... وقتایی هست که در مقابل آدمی قرار می گیری که براش مهم نیست از حرفاش چه حسی در تو ایجاد می شه ...فقط خودش و حال خوبش در لحظه مهمه ... فقط خودش و خودش ... آدمی هم مثل من باشه که براش ادب و احترام در اولویت باشه ...اون وقت به طرف با احترام جواب بده یا نه اصلاً جواب...
-
من هم که دیدنی ...
شنبه 20 مهر 1392 14:10
او چهارشنبه زودتر از همیشه رسیدم ...می خواستم ساعت دوم را حذف کنم تا برسم به زبان . برگه آبی رنگ را با کلی تردید پر کردم و گذاشتم روی میز مسئولش .گفت فردا بیا و جوابت را بگیر . نشستم توی کلاس خودمان ...دو سه نفر ترم بالایی نشسته بودند و مشغول خواندن بودند. سر صحبت باز شد ... آن قدر این محیط برایم عجیب است. آدم هایی به...
-
روز اول :)
چهارشنبه 10 مهر 1392 19:40
او روز اول بود! نمی گویم مثل بچه های کلاس اول، اما کمی استرس داشتم ... با خودم دمپایی روفرشی آورده بودم و نمی دانم چرا تعجب دیدم. بیست دقیقه ای زود رسیدم. با لباس فرم وارد شدم و خیلی جدی رفتم دنبال کلاس ...اسم کلاس ها خیلی جالب تر بود! خلاصه نشستیم.بچه ها کنجکاوانه هم را می پاییدند ...خیلی ها با هم از دانشگاه آمده...
-
رهایی :)
شنبه 6 مهر 1392 16:41
هو روان شناسان می گویند بیست و یک روز برای تثبیت یک عادت کافی است ... من چهل روز را هم شنیده ام که جنبه و سابقه مذهبی دارد. ... من هم عادت هایی دارم که بعضی هایشان اصلاً دوست داشتنی نیست. تازه به شدت مضر هم هستند ...فقط عادت شده و مدام تکرار می شود. مثلاً عادت ساعت های طولانی پای نت نشستن که از زمان پایان نامه نویسی...
-
:)
چهارشنبه 3 مهر 1392 19:52
او کسی که دوست داره رو لبای مردم لبخند بشونه، نباید خودش اول از همه شاد و سرزنده باشه ؟ آیا که نه؟
-
پس از پایان نامه :)
سهشنبه 26 شهریور 1392 23:26
هو لبخند و نفس عمیق ... پ.ن: با اسلایدهای یاسی رنگ ...
-
خانوم بنفش :)
پنجشنبه 21 شهریور 1392 11:36
هو المحبوب به رنگ دوست داشتنی ام ...به رنگ یاسی باش :) پ.ن:کارت و مهرم یاسی و بنفشند. پاورپوینت ها را هم می خواهم به این رنگ بسازم.