هنوز ...

من هنوز اول راه م.

هنوز ...

من هنوز اول راه م.

دلم را گره زدی به رویایت ...


او



جلسه زبان شروع شد. وقتی وارد شدم ، یه کم شوکه شدم .

بیست تا آقای هم سنم سر کلاس بودند و هیچ خانمی هم نبود!

البته به محض شروع کلاس دو تا خانوم متأهل به جمعمون اضافه شدند.

استاد آدم دل نشینیه ...با رشته هر کدوممون یه شوخی کرد ...به غیر از رشته من: حقوق!

...

رفتم دانشکده ارشدم. می گن دانشکده کارشناسی، هنوز نفرستاده تأییدیه تحصیلی رو.

این در حالیه که من برای فارغ التحصیلی ارشدم به این تأییدیه نیاز دارم.

مراجعه هم کردم. می گن می فرستیم برو ...بعد من می رم و نمی فرستن!

...

هم کلاسی ارشد! و خیلی های دیگه!

که هی می گین ما برای دکترا نخوندیم ...خب به همه بگین این روش نخوندنتون چه طوری بوده ...

یعنی چه کتاب هایی رو دو دور نخوندین و چه کتاب هایی رو بیشتر نخوندین؟

من قدیم تر ها! می شد که نخوانده برم سر جلسه و حتی نمره کامل هم بگیرم ...

اما آزمون های این چنینی که مصاحبه هم داره، یه مقدار احتیاج داره که نخوندنتون بیشتر باشه :)))

...

از روز اول محرم، تقریباً هر روزش کاری پیش آمد و نتوانستم بروم جلسه محبوبم.

کارم این شده که شب ها، اگر توفیقی دست دهد، می نشینم به شنیدن جلسه همان روز که

از سایت حسینیه دانلود کرده ام!

...

بعد تر این که ...

شب بشود و من آرام باشم.دلم آرام باشد ...دیگر با خودم و با دلم قهر نباشم.

که حالا وارد چهارمین سالی شده ام که رسماً همه چیز تمام شده ...

...




ک.ن.ک.و.ر :)

او



این اولین قدم رو هم برداشتم!

نوشتم اسممو تا در یک عمل انجام شده قرار بدم خودم رو ...!!!

به امید خدا:)



پ.ن:این ادبیات ویژه من ...

گفتم مهر بنفش و سربرگم رو تحویل گرفتم ؟

خانوم وکیل بنفش شدیم دیگه رفت ...منتها دیگه از جو کانون خجل شدم و

سربرگ رو خانوم وارانه مشکی سفارش دادیم :)







او



بعضی وقت ها تعریف یک احساس خیلی سخت می شه ...

وقتایی هست که در مقابل آدمی قرار می گیری که براش مهم نیست از حرفاش چه

حسی در تو ایجاد می شه ...فقط خودش و حال خوبش در لحظه مهمه ...

فقط خودش و خودش ...

آدمی هم مثل من باشه که براش ادب و احترام در اولویت باشه ...اون وقت به طرف با احترام جواب بده یا نه

اصلاً جواب نده...بعد که از طرف دور می شه باری روی قلبش سنگینی می کنه ...

...

گاهی این بار اونقدر سنگین می شه که می گم کاش اولویت من هم فقط خودم و حال خوبم بودند

و بس!


پ.ن:نمی دونم این چه حسیه ...




هو المحبوب



الان فهمیدم.من این روزها کمی غمگینم چون ...

چون یکی از عزیزترین دوستانم دارد می رود خانه بخت ...

...

حس می کنم یک از چیزهایی که مال من است،دارد از دستم می رود.

حس خوبی نیست می دانم.قبل تر، وقتی کتاب آن شرلی را می خواندم،از این

که آن،چنین احساس خنده داری نسبت به ازدواج دوستش داشت،تعجب می کردم ...

شاید حس عجیبی نباشد.شاید اصلاً همه برای دوستانشان چنین حسی را هم تجربه

می کنند و من بی خبرم.نمی دانم ...

دوستم حالا با نامزدش بیشتر از من بیرون می رود.این طور نمی شود که هر وقت

خواستیم زنگ بزنیم بهم که عدنا جان/نرگس جان ،بریم الان فلان فیلم ...

یا مثلاً ساعت نزدیک دوازده شب که دلمان می گیرد نمی شود بهم زنگ بزنیم ،

تا یک و دو حرف بزنیم ....نمی شود این طور شود.

حالا که نرگس هم می رود،من در جمع خودمانی خودمانی دوستانه مان،یک جورهایی

تنها مجردم .یعنی اگر آرام را حساب نکنیم که مدت هاست حسابی مشغول برنامه

دکترا شده ...و سارا را ...که خب برای خودش یک خانم وکیل حسابی شده و

دیگر مثل سابق دور هم جمع نمی شویم...

حالا که منتظرم این پایان نامه را تمام کنم ...و باید بیش از همیشه متمرکز باشم،

دلم مدام هوای قدیم را می کند ...


اما خوب ها که باید اول تر می گفتم :

خدا را شکر برای همه نعمت هایش ...

دوره کلاس اصول پنج شنبه ها را بسی دوست دارم.می دانید؟

من که با روسری رنگارنگم می آیم می نشینم پای صحبت حاج آقا ... منی که گویا مصداق

بی خبرترین شاگرد او هستم ...یک شاگرد عجول و کم حوصله ...

بعد تر ...

جواب مصاحبه هم آمد.خوشحالم که این هدفم را بدست آوردم...

خدایا کمکم کن که تا آخر مسیر محکم و مصمم گام بردارم.

...

پ.ن:پایان نامه فقط برچسب می شود ...برای دوری از هرگونه استرس و ...



رخ ...


او



تو ،پشت شیشه نشسته ای ...

یک ژست گرفته ای برای مردمی که قرار است ببینندت ...نمی دانم!من هم در آن لحظه در ذهنت بوده ام یا نه؟

قرار است آدم ها،آن نیم رخ مال مرا ،ببینند و لبخند بزنند که ای وای فلانی ...

یعنی قرار است من در دیدن آن نیم رخ شریک داشته باشم.

بعد این گونه است که تنها تو،بله و تنها تو ناظر نیم رخ من باشی که موهای قهوه ای روشنم را

پشت گوشم داده ام ...تازه دم کشیده ابروهایم را کوتاه کرده ام و ...

که مثلاً هیچ کس نداند که بعضی ها، حتی اگر تار موی کوتاهی از گوشه روسری سیاه رنگی که برای

محل کار پوشیده ام،بیرون بیاید کلافه می شوند ...

آن قدر که وقتی می رسم به مجتمع قضایی فلان و گوشی را می خواهم تحویل دهم ،متوجه بیست و هشت

میس کال ناقابل می شوم و پشت بندش، سی و سه عدد پیامک ...که هول هولکی آخری را می خوانم:

آی بانویی که متوجه دست تکان دادن ما نمی شوی،جواب تماس ما را نمی دهی و اصلا خاطرمان را

نمی خواهی ...آن تار موی کوچک را فقط ما باید ببینیم و بس!

...

بعد به من بگو که من چطور باید راضی شوم به شریک شدن عکس هایت با آدم های دیگر؟هان؟



یک جمعه تابستانی تمام/ میان خطوط پایان نامه